در این بخش از سایت کافه نویسندگان، داستانک داریخماخ را برای شما عزیزان آماده کرده ایم. برای دانلود این اثر به قلم hussar با ما همراه باشید.
مقدمه :
قفس تنگ بود؛ اما زمانه از آن تنگتر؛ و جان من گستردهتر از آن بود که در این عالم واهی خودش را جای دهد.
در جایی از کره خاکی جنگ بود؛ ولی بیگانگان نمیدانستند جنگ حقیقی در این گوشهی تاریک است که چشم حتی برای دیدن سیاهی هم تلاش میکند.
و امان از قلبهای فلج که راه رفتن را سخت میکرد. امان از دردی که ریشه زده بود در جانِ بیقرار من. امان از ترس از دست دادن تو.
کره زمین مربع شکل بود و ما معمولیهای تنگدل در زاویه نود درجه آن به مردن خود ادامه میدادیم.
ولی نه! نمیشد ادامه داد!
من باید میرفتم. بهای من بیشتر از انگشتان دستان تو بود. من باید بالهایم را میگشودم و کوچ میکردم. من به اینجا تعلق نداشتم.
بخشی از اثر:
دلتنگ بودم؛ شاید هم بیحوصله؛ یا یک چیز میان این دو کلمهی ناتوان.
به دوستانم نگاه کردم، دوستانی که از آنِ من نبودند. مگر ایرادم چه بود؟ آیا داشتن یک همدم بیهمتا جز محرومیتهای زندگی به حساب میآمد؟
دوست داشتم که حرف بزنم، بخندم، گریه کنم و زیر باران دست در دست کسی راه بروم؛ اما تمام اینها تبدیل به یک آرزوی محال شده بود.
بغضم را فرو فرستادم و پاهای لرزانم را جابهجا کردم. من بیمار بودم! خودم هم نمیدانستم چه مرگم بود! اما آن مرد سفید پوش این خبر را به من و صاحبم داد و از آن روز به بعد من یک تنهایی مطلق شده بودم؛ یا یک مفردِ بدونِ جمع.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.