در این بخش از سایت کافه نویسندگان، ترجمه داستان کوتاه نابینا شده را برای شما عزیزان آماده کرده ایم. برای دانلود این اثر به ترجمه نهال با ما همراه باشید.
خلاصه:
ماریسا دختری است که به تازگی شانزده سالش شده، اما اتّفاقاتی که برای او میافتد برای هر دختر شانزده سالهی دیگری نمیافتد. بعد از تولدش متوجّه ورود کسی به اتاقش میشود اما هنگامی که چشمانش را با ترس باز میکند تا هویت او را شناسایی کند، متوجّه میشود که دیگر نمیتواند ببیند! اما آن فرد چه کسی بود؟ و آیا دیگر توانایی دیدن را پیدا میکرد؟ این تنها آغاز داستان از دریچهی تاریک چشمان نابینای ماریسا است.
بخشی از اثر:
وقتی وارد کلاس شدیم برای چند لحظه سکوت سردی حاکم شد. میتوانستم سنگینی نگاه همهی بچهها را احساس کنم. بچهها دوباره شروع به حرف زدن و سر و صدا کردند و اینبار احتمالاً دربارهی من.
جانی من را تا صندلی خودم راهنمایی کرد و بعد به سمت آقای هنسن رفت تا ماجرا را برایش توضیح دهد؛ اما به نظر میآمد که او یا هیچکدام از بچهها باور نکرده بودند تا اینکه رایلی یکی از بچهها که کاری جز اذیت کردن نداشت، جامدادیاش را به سمت من پرتاب کرد. من هم تا وقتی که با من برخورد کرد متوجه نشدم. کل کلاس شوکه شده بودند حتی خود رایلی. جانی با قدمهای عصبانی به سمت رایلی رفت و بعد از اینکه سیلی محکمی به صورتش زد، گفت:
– دفعهی آخری باشه که به هر روشی ماریسا رو اذیت میکنی، وگرنه خودت میدونی!
میدانید، به نظر من عجیب بود که رایلی هیچ واکنشی نشان نداد اما خب احتمالاً مهاجم تیم فوتبال شدن منافعی برای جانی و البته من داشت. آقای هنسن با سرعت به سمت جانی آمد و قبل از اینکه دعوا به دفتر کشانده شود گفت:
– آقای فرسون، ممنون از اینکه ماریسا رو تا کلاسش راهنمایی کردید و کمک بزرگی بودید؛ اما فکر نمیکنم دیگه احتیاجی به کمک شما باشه پس لطفاً سر جای خودتون بشینید.
بابت دفاع جانی از خودم در پوستم نمیگنجیدم و نمیتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم، آرام در گوش جانی زمزمه کردم:
– ممنونم از اینکه انقدر خوبی!
کلاس جو خسته کنندهای داشت؛ اما اگر جانی نبود خسته کنندهتر هم میشد به علاوه کم کم میتوانستم چیزهای اطرافم را حس کنم و متوجه اتفاقات و آدمها بشوم.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.