در این بخش از سایت کافه نویسندگان، داستان دل آزار را برای شما عزیزان آماده کرده ایم. برای دانلود این اثر به قلم با ما پوررضا آبی بیگلو همراه باشید.
خلاصه:
مردی شریک جریانی میشود که نباید!
با نجات دختری از دل سیاهی در شبی تار یک، او را اسیر دستانی میکند که تا
قبل از آن برایش ناشناس بودند. از همان ابتدا میتوانست تقدیرش را پی شبینی
کند؛ آنقدر خود را بدبخت میدید که چیزی به نام روی خوش زندگی را
نمیشناخت! اما خداوند کسانی را در راهش قرار میدهد… .
بخشی از اثر:
صورت استخوانی و گونههای گود افتادهاش، ظاهری جالب برایش نمیساخت.
نوعی نفرت در حالات نگاه و رفتار و حرکاتش مشهود بود، نفرتی که گویی از
بدو تولد تا همان سن از عمرش، به همراه داشت. کم حرف میزد، به کسی نگاه
نمیکرد. میگفتند مثل آدم زندگی میکند، کاری به کار کسی ندارد و پی زندگی
خودش است؛ اما او اصلاً زندگی نمیکرد! آنقدر غرق در خیالات بود که یادش
میرفت حرف بزند، نگاه کردن به خیابان را بیشتر از نگاه به انسان دوست
داشت. از خیره شدن به خیابان خال ی از انسان لذ*ت میبرد.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.