دانلود رمان شاه نشین عمارت دلگشا اثر صفورا اندیشمند با لینک مستقیم دانلود نسخه pdf در سایت کافه نویسندگان
دلنشین کم سن وسال را به عقد خود در آوردم و خوشگذرانی هایم را با او کردم بعد رهایش کردم…. بی آبرویش کردم…. دست روی آبرویم گذاشت وچه بازی خطرناکی به راه افتاد….
بخشی از رمان شاه نشین عمارت دلگشا
با نگاهی اربابگونه به سرتا سر بدن کوفته و زخمی و تکه پاره ام با لحنی پر از نفرت و انتقام گفت : -خوب گوشاتو باز کن دلنشین ! کارم باهات تموم نشده ! حالا حالا ها باید با من زیر یک سقف مشترک زندگی کنی و زجر بکشی ! تاشاید این دل آتیش گرفته خنک شه و این سرِ پر از سودای انتقام آروم بگیره ! و من نمی دانستم به کدامین گناهِ نکرده ، اینگونه ، شب عروسی ، شب امید و آرزوهایم ، مورد خشونت و خشم این مرد قرار گرفته بودم . مردی که زمانی اوج آمال و آرزوهایم بود ! و
من چه ساده بودم ! من ، یک دخترِ کم سن و سال و آفتاب مهتاب ندیده ی لای پر قو بزرگ شده ، تک دختر منزل حاج احمد بودم که حالا ، زیر دستان این مرد ، اینگونه به این خفت و خاری افتاده بودم ! امشب بدترین ضربه ها را به من زده بود ! روحم را کشته بود زیر شلاق ضربات ریتمیک و مرگبار تنش !
چشم هایم را بستم و خود را به رویاهایم سپردم . رویاهای زیبایی که با هزار امید و آرزو از آن ها مراقبت کرده بودم تا به ثمر بنشانمشان ! تا پروار شدن و به گُل نشستن شان را ببینم ! نه اینگونه مردن و خشکیدن شان را ! چشم هایم را بستم تا یادم به گذشته های نه چندان دورم بیفتد ! همین چند سال پیش ! همین چند سال پیش که خوشبخت بودم و … عاشق !
“دلگشا” نام منطقه ای زیبا در بندرعباس ! منطقه ای که از یک سمت به دریا و از سمت دیگر با فاصله ی خیلی کم به خانه های کوچک و بزرگ زیادی ختم می شد. خانه هایی ساحلی ! با ایوان هایی رو به دریا ! ما در این منطقه زندگی می کردیم . از وقتی که یادم می آمد ؛ از وقتی چشم باز کرده بودم اینجا بودم . خانه ی پدربزرگم اینجا بود. و خانه ی پدری ام ! حاج احمد دریانوردیان ! پدرم در کار واردات و فروش پارچه بود. و یکی از بزرگترین حجره های پارچه فروشی در راسته ی بازارِ لب دریا را داشت . بازاری و معتمد همه ! معتمد بازار ! مردی شریف و حلال خور و بسیار خشک و متعصب و غیرتی ، اما در عین حال مهربان و عاشق زن و فرزند !
هنوز بررسیای ثبت نشده است.