خلاصه کتاب صوتی پدرو پارامو
وقایع داستان در دوزخی اساطیری و زمینی میگذرد، با مردگانی که به سبب خطاهای گذشتهشان پیوسته در تلاطمند. پدرو پارامو که با رئالیسم جادویی قرابتهای انکارناپذیری دارد، کلاف درهمبافتهای است از تنهایی، جبرگرایی و اسطوره.
کتاب پدرو پارامو دربارهی مردی است که به دنبال حرکتهای انقلابی در مکزیک و برای گذران زندگی به پایتخت این کشور میرود و این شروع ماجراهاییست که برای او اتفاق میافتد. این اثر برنده جایزه ملی ادبیات مکزیک در سال ۱۹۷۰ است.این اثر شاهکاری از ادبیات معاصر آمریکاى لاتین در قرن ۲۰ به حساب مىآید، که به جریان رئالیسم جادویى یا وهمى میپردازد و موضوع آن اقتدار مطلق فئودالى قبل از انقلاب است
این کتاب بلافاصله بعد از انتشارش به یکی از بهترین و درخشانترین آثار رولفو تبدیل شد. مذهب، خاطرات و گذشته، خشونت و دیوانگی از مهمترین و اصلیترین تمهای کتاب پدرو پارامو هستند که خوان رولفو در نوشتن کتاب از آنها استفاده کرده است.
کتاب همچون مجموعهای از اسطوره بهسادگی سعی میکند تا آنچه را دارد ارائه دهد. بهیقین، ترتیب زمانی در داستانهای فرعی رعایت شده است، بااینهمه درحالیکه کنار هم قرار گرفتن تکتک این داستانهای فرعی کتاب را بهظاهر نامفهوم کرده است، اما تنها در کل است که میتوان دید رمان از ارتباطی منطقی برخوردار است. و این همان شگردی است که فضایی کردن داستان نامیده شده است. از این نظر رمان پدرو پارامو کنایی است اما آنچه بهدستآمده، تصویری است از سرزمین آشوبزدهای که لاهوتی منحرف به قدیسی مرتد سپرده است
بخشی از کتاب صوتی پدرو پارامو
«- روح تو چی میگی؟ فکر میکنی کجا رفته باشه؟
حتماً اون بالا روی زمین سرگردونه. مثل تمام روحهای دیگه دنبال کسانی میگرده تا براش دعا کنن. فکر میکنم به خاطر کارهای بدی که کردم از من بیزاره. اما این موضوع دیگه ناراحتم نمیکنه. من از همهی دردهایی که به جونم میانداخت نجات پیدا کردم. اوقاتَمو سر همه چیز تلخ میکرد حتی در این مورد که نمیتونستم شکممو سیر کنم و شبها رو برام تحمل ناپذیر میکرد. شبهایی که از افکار ترسناک پر بود: فکر و خیال لعنت شدهها و از این چیزها..
کمی پیش از آن که آخرین سایهی شبانه ناپدید شود، پدرو پارامو کنار در اصلی مدیا لونا بر صندلی کهنهای نشسته بود. تنها بود، شاید از سه ساعت قبل. خواب به چشمش نمیآمد.
به گفت و گوی درونیاش ادامه داد: «خیلی وقته که رفتی سوسانا. اون موقع نور عین همین حالا بود، البته نه این قدر سرخ فام. اما همین نور بیفروغ و دلگیر بود، پیچیده لای لفاف سفید مه که همه جا رو پوشونده بود، درست مثل همین الان. همین لحظه بود. من همین جا نشسته بودم، کنار در. داشتم طلوع صبح رو تماشا میکردم و وقتی میرفتی، با نگاه مسیر آسمون رو دنبال میکردم، از نقطهای که روشنایی میگرفت و باز میشد. تو از همان جا دور میشدی و قاطی سایههای زمین، بیرنگ و بیرنگتر به چشم میاومدی.
اگر صاحب امتیاز این اثر هستید
هنوز بررسیای ثبت نشده است.