دانلود رمان تنهایی ات را میخرم
دانلود رمان تنهایی ات را میخرم از راحانا (حنانه.س).در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان تنهایی ات را میخرم را برای شما عزیزان آماده کردهایم.برای دانلود رمان تنهایی ات را میخرم با ما همراه باشید.
خلاصه رمان تنهایی ات را میخرم
صدای سکوت آینه در فضای اتاقش پیچیده است وقتی پای نگاهش در آینه میلغزد انگار در شیارهای پیشانی اش به جستجوی چهار فصل زندگیاش میپردازد بهار را کودک چالاکی میپندارد که اگر دستش را نگیرد به مقصد نرسیده و کال میافتد تابستان را فصل فسیل شده در زیر آوارهای پاییز میدانست و زمستان را هم پایان نامه ی سال میشمرد پرسیدم: به چه فکر میکنی؟! گفت: عمق آینه را اندازه میگیرم…!
انگشت سبابه اش را نوازشوار روی تن آینه کشید.چه قدر خاک روی آن سطح صیقلی نشسته بود…کمی فکر کرد؛اما هیچ صحنه ای از آخرین بار که صورتش را در آینه دیده بود، به یاد نیاورد. جوان بود، اما مثل هم سن و سال هایش علاقه ای به دیدن خویش نداشت! البته پیش از این همه چیز فرق میکرد؛ تنها پنجاه و ُنه روز از زادروز این انسان جدید میگذشت
بخشی از رمان تنهایی ات را میخرم
پد آرایشی اشک مانندش را برداشت و سطح آینه را به اندازه یک دایره کوچک تمیز کرد. خیره به آینه، دستی به روسری بزرگش کشید و لبه های نامرتبش را صاف کرد. سپس دست راستش را هم مثل دیگری روی دسته عصا گذاشت و با تکیه بر آن دو، به سمت در رفت. نفس نفس زنان وارد هال شد. پشت پنجره ایستاد و نفس نفس زنان پرده را کنار زد؛ دستش را به دیوار تکیه داد و حیاط پشتی را دید زد.
بچه ها دور حوض میدویدند و با تفنگ های آب پاشی که کیوان برایشان خریده بود، همدیگر را خیس میکردند. توار و ترلان هم در تکاپوی شستن فرش ها بودند و دا بر اعمالشان نظارت میکرد. سال پیش در این خانهتکانی زمستانه شرکت داشت؛ اما امسال… آه سوزناکی از میان لبان خشکش گریخت. به سمت در خروجی راه افتاد و تمام سعیاش را کرد تا به ذهنش اجازه ورق زدن دفتر گذشته را ندهد. در را باز کرد و به کمک عصاهایش، از خانه خارج شد. نفس عمیقی کشید و زیرلب زمزمه کرد: الهی به امید تو!
همان ابتدای کار با یک نفس عمیق و کوتاه، عطرش را که با هوا آمیخته شده بود حس کرد! پس از این را خدا به خیر کند… آرام و آهسته قدم برمیداشت؛ هرلحظه از خانه دور و دورتر و به کشتارگاه آرزوهایش نزدیک و نزدیکتر میشد… نگاه لرزان و غمبارش گوشه گوشه خیابان ها را می پیمود.
کبابی محمود اولین جرقه بر کوه باروت خاطراتش شد. جرقه بعدی، آن نیمکت چوبی بود در پارک همیشگیشان؛ درست کنار بید مجنونی که با سایه وسیعش آن دو را از گرمای سوزان تابستان حفظ میکرد و شاهد عاشقانه هایشان بود! گویا امروز همه چیز حال و هوای دیگری داشت. همه چیز شبیه به او بود!… آدم ها، ابرها، درختان، خانه ها، زمین و آسمان!… همه و همه چیز!
هنوز بررسیای ثبت نشده است.