دانلود رمان سولمیت اثر فاطمه بایرام زاده.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان سولمیت را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.برای دانلود رمان سولمیت اثر فاطمه بایرام زاده با ما همراه باشید
خلاصه رمان سولمیت اثر فاطمه بایرام زاده
سولمیت،روح دو انسانی که در بهشت به هم گره خورده.این دو روح جدانشدنی ولی با دو شخصیت کاملا متضاد طی حوادث ناخوشایندی با هم آشنا میشوند ولی علاقه ای به هم ندارند.حسی که بین این دو نفر است فقط عشق نیست .احساسی است که باید لحظه لحظه ی زندگیشان را با هم زندگی کنند و هر .احساسی که یکی تجربه میکند به ناچار باید دیگری هم تجربه کند چه شیرین و..چه تلخ “تو زندگی تون بگردین و سولمیت واقعی تون رو پیدا کنین، نذارین دنیا به جبر ،خواسته هاشو بهتون تحمیل کنه! مطمئن باشین سولمیتتون هم داره دنبالتون می گرده! تلاقی روح دو تا سولیمتی که هم دیگه رو پیدا کردن زیباترین لحظه ی دنیاست. اینم یادتون باشه سولمیت ها با تضادهاشون هستن که سولمیت شدن ! دلتون همیشه پروانه ای و روحتون همیشه پاک و لطیف . رمان سولمیت، تقدیم به توی واقعیت اتمام در یکی از شب های بهاری” در آخر هم چند جمله درباره ی سولمیت ها می ذارم که بخونین و لذتش رو ببرین :)) ۱″.من نمی خوام نیمه ی دیگه ی تو باشم! می خوام هر روز بهت یادآوری کنم که تو همیشه کامل بودی !”
۲.تنها زمانی که “سول” آماده باشه، “میت” خودش رو نشون می ده ۳″.ممکنه نتونم همیشه کنارت باشم! نتونم همیشه تو رو توی آغوشم بگیرم! ولی می دونم تو اعماق قلبم تو تنها کسی هستی که من عاشقشم و هیچ وقت نمی ذارم که از توی قلبم بری !” ۴.قبل از این که بخوای “سولمیت” ات رو پیدا کنی، “خودت” رو پیدا کن ! ۵.ازدواج موفق، نیازمند این هست که هر روز و هر روز عاشق بشی! نه! منظور نامردی نیست! باید هر روز عاشق بشی!هر روز عاشق همون سولمیت قدیمیت بشی
بخشی از رمان سولمیت اثر فاطمه بایرام زاده
از روی لبه ی انتهایی پشت بوم بلند می شم و روی لبه به سمت بابام حرکت می کنم. با انتظار اینکه از پشت بوم سه طبقه بالاتر صداشو بشنوه کج لبخندی می زنم و گوشی رو سمتش می گیرم .
– بابا یه لحظه گوشی رو بده یادم رفته بود شارژ بخرم . با شنیدن صدایی چشمام به اندازه ی دو برابر حالت عادی گشاد می شن. همزمان با بالا رفتن ابروهام از حس همزمان تعجب و ترس گوشی شارژ شده رو سمت بابام می گیرم. انقدر، درگیر آنتن بود که به نظر صدا رو نشنیده بود. بی هیچ دلیلی، لب هام به پرسیدن سوال اینکه” بابا تو صدا نشنیدی” باز نشد. صدا از لبه ای که روش نشسته بودم اومد .
– آنتن درست شد تو نمی خوای بیای؟ چشمام که یک دقیقه ای می شد از تعجب و ترس باز مونده بود به بابام که گوشی به دست به سمت در پشت بوم می رفت چرخید .
– آهان باشه .
دوباره مکث…این حسی که الان داشتم بیشتر از تعجب و ترس بود. حسی که تو دوران زندگیم چند بار تجربه اش کرده بودم و هر دفعه تداعی گر حادثه ای بود که هم می دونستم چیه و هم تو هاله ای از ابهام برام بود .
– کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمی خوای بیای؟
– بابا تو برو!من تو این قرنطینه می خوام از هوای پشت بوم لذت ببرم !
هنوز بررسیای ثبت نشده است.